سالهای بی خبری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 28 تير 1394
بازدید : 3118
نویسنده : لارستان بزرگ

 سالهاست ازش بی خبرم، من که عاشقش بودم. چی شد که اینهمه وقت ازش بی خبر موندم.

خونمون که رفت یک شهر دور. دغدغه های فراوونش باعث شد ناخوداگاه ازش غافل بشم.

اوایل با دوستان و اقوام در ارتباط بودم و از اوضاعش باخبر می شدم اما... چند وقتی بود دلم هواشو کرده بود، به خودم گفتم در اولین فرصت ممکن میرم.

بالاخره چند روز قبل از سال 1420 به تنهایی راهی شدم. توی اتوبوس که بودم همه ی مسیر را بهش فکر می کردم. مخصوصا به اینکه چی شد که احداث خطوط راه اهن این مسیر تا الان به طول انجامیده . اگر طبق زمان نقرر احداث شده بود خیلی وقت پیش مردم باید از ابن طریق رفت و امد می کردند.

بالاخره رسیدم. انقدر اشتیاق داشتم که مستقیم رفتم ایستگاه مینی بوسای روستا، پیش خودم می گفتم لابد الان دیگه مردم با اتوبوس به شهر رفت و امد می کنند.

اما وقتی رسیدم خبری از اتوبوس و میتی بوس نبود. بعد از کلی پرس و جو به یک ماشین سواری رسیدم. بعد از امدن سه مسافر دیگر براه افتادیم. علت کم شدن رفت و امد مردم را جویا شدم که راننده که تنها، چهره اشنایی داشت در پاسخ گفت کدوم مردم؟

گفت دیگه مردنی جز چند تا پیرزن و پیرمرد نمانده که بخوان رفت و امد کنند.

انقدر بهت زده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم شهرک بیخویه، قبلا به اینجا که می رسیدم حس خوب رسیدن به زادگاهم روحم را شاد می کرد اما اینبار علاوه بر خوشحال شدنم، متوجه سرازیر شدن اشکهایم شدم.....

یکی از مسافران همینجا پیاده شد. در روستا اثری از زندگی دیده نمی شد. زن بغل دستیم با راننده صحبت می کرد. می گفت بچه ها ازم خواستن برم پیششون زندگی کنم. میگن که اینجا بعد از رفتن مردم شده ترانزیت عبور قاچاق و محلی برای زندگی قاچاقچیان. در اخر هم گفت اینجا خطرناک هست و جای مناسبی برای زندگی نیست.

اخه چطور می شود جایی که امنیتش قبلا انقدر بود که می شد زنان و دختران تا نصف شب هم تو کوچه و خیابوناش می نشستند، بدون اینکه خطری ان ها را تهدید کند.

پیش خودم گفتم 5000 جمعبت روستا الان گوشه و کنار کدامین شهرها اواره شده اند. انان که نه تخصص لازم و نه روحیه شهرنشینی داشتند.

یاد اونموقعی افتادم که مردم با چه ذوق و اشتیاقی خونه درست می کردن. با چه امیدی شهرک نشبن شدن. چقدر بدهکار بانک ها شدند تا تونستن همین خونه هایی که الان شده متروکه یا مخروبه درست کنند.

بعضیا چقدر ناراحت بودن که چرا همسایه های قبلی همسایشون نیستن. همونا چطور الان در شهرها و کوچه هایی که هیچ اشنایی ندارند زندگی می کنند. از راننده پرسیدم چرا هنه رفتن؟ بدون معطلی گفت به همون دلیلی که شما رفتید. چی می تونستم بگم به همین خاطر سکوت کردم.که خود راننده شروع به صحبت کرد: همه رفتن اما من نتونستم. الان هم ماه محرم ها بعضیا برمی گردند. به هرحال انها مجبور به ترک زادگاهشون شدند به اینجای حرفش که رسید از خودم پرسیدم این مردم چه صرری برای شهرستان داشتن؟ با یک حساب سرانگشتی کافی بود بفهمن که ماهیانه چندین میلیلرد پول همین مردم صرف تامین مایحتاجشان از شه ستان می شد. پس انقدرها هم مضر نبودند.

به خودم که اومدم متوجه شدم راننده می گوید با شما بودمد خانوم، اگه یادتون باشه ان زمان ها وضعیت جاده به حدی بد بود که خود مسیولین هم از امدن دوباره به اینجا امتناع می کردند. بیکاری هم در روستا باعث شد ابتدا مردها برای کار به خارج از منطقه بروند. بعد هم خانواده هابشان را ببرند.

شاید همه وضعیت موجود را به خسکسالی ربط می دادن. اما بنظرم این فقط توجیه بی  بی مسئولیتی بعضیا بود.

مگر همه جا با کشاورزی و دامپروری روزگار می گذرانند. راههای بسیار وجود داشت که بوسیله ان از مهاجرت مردم جلوگیدی کرد. واقعا این رفتن برای چه کسانی سود داشت؟

البته که شروع این مهاجرت زمانی بود که تحصیلکرده هامون موندن در اینجا را به ابی راکد تشبیه کردن که اگر بمانند گندیده می شوند.

اگه مانده بودند شاید وضعیت فرق می کرد پس انها هم باید جوابگو باشند. الان کمتر از 200 نفر اینجا زندگی می کنند که بیش از 90 درصد از انها پیر هستند. باید اسم روستا را بگذاریم خانه سالمندان بزرگ.

اما من هنوز امیدوارم که مردم برگردند. به اینجای حرفش که رسید اهی کشید و سکوت کرد... یادم میاد مردم ان زمان حرف از رفتن می زدن اما فکرش هم نمی کردم تا این حد جدی باشه... 

براستی که چقدر راحت هممون ازش گذشتیم... احتمالا همه ماهها دلایلی برای خودمان داشتیم. مثلا یکی کمبود امکانات رفاهی؛ دیگری دلش می خواست شهرنشبن باشه... یعنی الان همه به خواسته هامون رسیدیم؟...

به خودم که اومدم کنار خونمون بودم اما... .




:: موضوعات مرتبط: روستاهای لارستان کهن , ,
:: برچسب‌ها: "سالهای بی خبری" ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








زمین باقی می ماند اما انسان فانی است،انسان به جهان چشم می گشاید،اما دوباره در قعر خاک مدفون می گردد.زندگی بس کوتاه است،اما جهان در مکان جاوید خود پایدار باقی می ماند. partnering with Indigenous peoples to Defend their Lands، Languages، and Cultures

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان استان من لارستان و آدرس bazigar.Loxtarin.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار می گیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com